ترويج شبهمذاهب و عرفانوارههاي طبيعتگرايانه و تصوفهاي بدون شريعت و در قالب شعر، داستان، رمان و نمايشنامه فارغ از برنامهريزيهاي استكبار نيست. وقتي شيمون پرز از پائولو كوئيلو تجليل و او را به همكاري دعوت كند، معلوم ميشود كه سياستبازان جهاني چگونه به دنبال شكار نويسندگان ادبيات صوفيمنشانه و ترويج ادبياتي شبهعرفانياي هستند.
اين فقط پائولو كوئيلو نبود كه بر امواج معنويتگرايي جهان، كه نتيجه مستقيم انقلاب اسلامي ايران است، سوار شد و از آن بهره گرفت، بلكه اساساً جريانات فرهنگي، ادبي و شبهعرفاني بسياري در جهان به راه افتادند كه از آنها با عنوان "موج بازگشت به دين و معنويت " نيز ياد ميشود. پاي دين دوباره به همهجا كشيده شد و حتي علوم محض و پايه با مسائلي روبهرو شدند كه هيچ پاسخي غيرمذهبي به آنها نميشد داد. امّا مهم اين است كه ترويج شبهمذاهب و عرفانوارههاي طبيعتگرايانه و تصوفهاي بدون شريعت و در كنار آن رواج شعر، داستان، رمان و نمايشنامههاي اينگونهاي، فارغ از برنامهريزيهاي هيولاي جهاني استعمار و استكبار نبود. وقتي شيمون پرز از پائولو كوئيلو تجليل و او را به همكاري دعوت كند، معلوم ميشود كه سياستبازان جهاني چگونه به دنبال شكار نويسندگان ادبيات صوفيمنشانه و ترويج ادبياتي شبهعرفانياي هستند كه در آن جاي خدا و سياست و مسئوليت اجتماعي خالي باشد.مقاله رضا رهگذر نگاهي دارد به يكي از جريانهاي فكري فرهنگي پديد آمده در ادبيات داستاني پس از انقلاب متأثر از اين جريان.
انقلاب اسلامي، كه سرانجام منجر به سقوط نظام منحط دوهزاروپانصدساله شاهنشاهي در مهد يكي از ديرينترين تمدنهاي جهان شد، به مرزهاي اين سرزمين باستاني محدود نشد؛ بلكه امواج آن ــ خواسته و ناخواسته ــ به دورترين نقاط جهان نيز رفت؛ و جانهاي آگاه و تشنه را در بر گرفت و سيراب ساخت. به دنبال آن، موجي عظيم از بازگشت به فطرت و گرايش به معنويت، در قشرهاي وسيعي از مردم پاكدل و انديشمند جهان پديد آمد؛ كه خود ميتوانست مقدمه رجعت مجدد آنان به "دين " باشد.
نظامهاي سياسي و اقتصادي استكباري حاكم بر جهان، كه بزرگترين دشمن تداوم سلطه خود بر دنيا را، تحقق چنين امري ميدانستند، و از سويي، خود را از مقابله با اين خيزش بزرگ معنوي عاجز مييافتند، به جاي ايستادگي در برابر اين جريان و مقابله مستقيم با آن، به تبعيت از سنت اعقاب تاريخي خود، به "ساختن " مسالك و جريانهاي شبهمعنوياي پرداختند كه هم به ظاهر آن عطش مقدس مردم را سيراب ميساخت و هم خطري را كه حاكميت اديان الهي ــ و در رأس آنها اسلام ــ ميتوانست براي منافع و مقاصد شوم آنان ايجاد كند، نداشت. يكي از خادمان با جيره و مواجب كافيِ اين عرصه، شاخهاي ويژه از نويسندگان ادبيات داستاني معاصر بود. در اين مقاله به بررسي نمودهاي اين ادبيات در كشور، در ساليان اخير، ميپردازيم.
1ــ گرايش شبهعرفاني در ادبيات داستاني پيش از انقلاب
-----------------------------------------------------------------
از نگاه جريان شبهروشنفكري داخلي، "احساس درماندگي از پاسخگويي به مسائل زندگي فردي و اجتماعي، قهرمان داستان مدرنيستي را به سوي گريزگاهي عرفاني ميراند. او چون زايري، به اميد يافتن جوابي براي دلهرهها و اضطرابهاي خويش، راهيِ سفري اشراقي ميشود. مجذوب خردستيزي عرفانگرايانهاي ميشود، كه او را در جهاني وهمي و تجريدي، سرگردان ميكند. "[1]
اما اين عرفان، با آنچه كه در اديان آسماني و اصيل ــ و در رأس آنها، اسلام ــ نوعي رياضت و تمرين و آماده ساختن روح ــ از طريق تهذيب نفس و مراقبههاي طولاني ــ براي اشراق نور معرفت، مبتني بر توحيد محض، در چهارچوب "كتاب و سنّت در سيره نبوي و اكابر صحابه "[2] است، هيچ نسبت واقعي ندارد. در آن، هيچ خبري از طي آن منازل و مراحل چندگانه سير و سلوك دشوار نيست. همچنان كه هدف اين عرفان شبهمدرن، صرفِ خدا نيست. نوعي خردگريزي شبهصوفيانه، در نتيجه غلبه بحرانهاي اجتماعي، از سوي شخصيتهاي شبهروشنفكر واخورده و انزواگزيده است. چيزي در مايههاي آن حالتي كه ميرچا الياده، دربارهاش گفته است:
"بسيار اتفاق ميافتد كه گروههاي خاصي در جامعه، كه بنا به انواع دلايل غيرديني، از رژيم سياسي ناراضياند، براي يافتن سرپناه 'مشروعي' براي مخالفت خودشان ــ ولو اكثراً بدون گرايش به دينداري يا راهبري ديني ــ به سياستهاي ديني و عمل سياسي ديني رو ميكنند. "[3]
يكي از جلوههاي اين شبهعرفان يا عرفان زميني، يگانگي انسان با طبيعت است كه كساني چون پابلو نروادا ــ شاعر ماترياليست امريكاي لاتيني ــ يا سهراب سپهري، در مجموعه اشعارشان، جلوههايي از آن را بازتاب دادهاند.
در عرصه داستان، در دوران پيش از پيروزي انقلاب، كاظم تينا، در "آفتاب بيغروب " (1332)، "گذرگاه بيپايان " (1340) و "شرف و هبوط و وبال " (1355)، يكي از نخستين و جديترين پيروان اين شيوه بود؛ وحدت عرفاني با طبيعت و گرايش به پاكي و شاعرانگي طبيعت ــ مندرج در آثار تينا ــ درونمايه اصلي آثار او را تشكيل ميداد؛ و "حركت سبكبالانه ذهن او در بيان جلوههاي طبيعت، بر سهراب سپهري، تأثيري اساسي گذاشته است. "[4] همچنين، در سال 1352، در مجموعه داستان "آشتي بر مزاري بيدار " از حسين روحي، شاهد نمود بخشي از عرفان شرقي ــ و نه لزوماً اسلامي ــ هستيم:
"'در آشتي'، يگانگي با طبيعت؛ در 'مؤذن'، فناي مريد در مراد؛ در 'حرم'، تماس با معجزه و ارتباطي زنده و لغزنده و ژرف و كامل اما گذرا با كس ديگري يافتن؛ در 'زهدان'، وحدت نهايي صورتهاي ظاهري؛ و در 'مزاري بيدار'، سير و سلوك و راه بردن به ديار پير و پيش آگاهي. "[5]
2ــ زمينههاي رواج داستانهاي شبهعرفاني در دوران پس از پيروزي انقلاب اسلامي، در جهان
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
برخي از اهالي نظر ــ البته پس از پيروزي انقلاب اسلامي در كشور ما ــ قرن بيستم ميلادي را "قرن مذهب " ناميدهاند.به دنبال آن، موجي عظيم از بازگشت به مذهب و معنويات، در سراسر جهان آغاز گرديد. تا آنجا كه ابرقدرت سوسياليستي شرق كه بيش از هفتاد سال، در بخشي وسيعي از جهان، مبارزه با دين و معنويت را سرلوحه شعارها و فعاليتهاي خود قرار داده بود، براي هميشه ساقط شد؛ پيروان اديان مختلف، پس از قرنها (از رنسانس به بعد) احساس عزت و هويت كردند، و تحقيق و جستوجوهاي وسيعي حتي در اديان و مكاتب عرفاني شركآلود و بيبنياد آغاز، و آثار متعددي در اين زمينهها منتشر شد.
برخي معتقدند كه اولين بارقههاي اين بازگشت به مذهب ــ هرچند بسيار كمرنگ، كند و بطيء ــ به اواخر ربع اول قرن بيستم بازميگردد.
در اوايل قرن مذكور و پس از مطرح شدن فيزيك موجي و ذرهاي و قانون نسبيت انيشتين در برابر فيزيك نيوتوني، قانون سابقاً قطعي رابطه علت و معلولي، كه بنيان تمام علوم بر آن قرار گرفته بود، حتي در علوم تجربي صرف، بهشدت مورد ترديد قرار گرفت و در پي آن، هرگونه قطعيتي در علوم، در نزد باورمندان به آن، از اعتبار افتاد. براي مثال، در فيزيك جديد، مسائل تازهاي مطرح شد، كه از طريق علم نميشد پاسخهاي آنها را يافت؛ و جز با قائل شدن نوعي حيات و شعور مرموز در هستي و براي ماده، يا پذيرفتن حاكميت اصل تصادف، قابل حل نبودند، بهگونهايكه گفته ميشود: در غرب امروز، خداشناسترين افراد، همان فيزيكدانها هستند؛ يا مثلاً كسي چون هيوم، مدعي شد: عليت وجود ندارد و ما راهي براي اثبات آن نداريم.
اين در حالي بود كه در ربع آخر قرن نوزدهم ميلادي ــ كه ميتوان آن را طلاييترين دوران غلبه تجددگرايي دانست ــ عكس اين موضوع، در غرب رايج بود؛ يعني انسان غربي كه پس از رنسانس، خدا و مذهب را از زندگي سياسي و اجتماعي خود كنار گذارده و در بهترين شكل، آن را به امري خصوصي، شخصي و فردي براي انسانها تقليل داده بود، در اين دوران، با يقيني مؤمنانه مدعي بود كه علم تجربي ميتواند به همه پرسشهاي انسان درباره زندگي و هستي پاسخ بگويد، تمام رازهاي جهان را بگشايد، و عمده نيازهاي مادي و معنوي بشر را برطرف سازد. كار اين غرور بلاهتآميز به جايي رسيده بود كه مثلاً يك پزشك جراح اروپايي به نام بارنارد، مدعي شد كه بهزودي به تشريح خدا زير چاقوي جراحي خود اقدام خواهد كرد؛ يا رئيس اداره ثبت اختراعات و اكتشافات امريكا، با اين تلقي كودكانه كه "بشر به حدي در علوم و فنون پيشرفت كرده كه ديگر چيزي براي كشف يا اختراع نمانده است " استعفانامه خود را تقديم مقام بالاترش كرد.
طبيعي بود كه آن باور يقيني افراطي و سادهلوحانه به علم تجربي، كه بيدغدغه ميشد از آن با عنوان "علمپرستي " يا "مذهب علم " ياد كرد، با پيدايش فيزيك جديد، ناگهان به نقيض تفريطي خود، يعني رد هرگونه قطعيت در هر رشته از علوم ــ اعم از تجربي و انساني ــ توسط گروهي بزرگ از متفكران و روشنفكران تبديل شود. امري كه مقدمه و بنيان پيدايش مكتب پساتجددگرايي شد، و دامنه خود را به همه رشتهها، حتي معماري و ادبيات و هنر، كشيد؛ و از طريق ترجمه در كشورهاي عقبنگهداشتهشده و جهانسومي نيز انتشار يافت و مورد پيروي شبهروشنفكران اين سرزمينها واقع شد؛ بيآنكه اين گروه بينديشند كه پساتجددگرايي، مرحلهاي مربوط به اوج سلطه تجددگرايي يا اندكي پس از آن در جوامع كاملاً پيشرفته صنعتي غرب، و در حقيقت عكسالعملي تفريطي در برابر تجددگرايي افراطي است و به همين سبب، در جوامع ماقبل مدرن، يا گرفتار در برزخ ميان سنّت و تجدد، چندان محلي از اعراب ندارد!
بههررو، انسان تجددگراي پس از رنسانس، كه گمان ميكرد با علم تجربي صرف ميتواند به حل و رفع كليه مسائل و مجهولهاي بشري ــ حتي از نوع مابعدالطبيعي آن ــ موفق شود، و با هنر، نيازهاي رواني و معنوي او را برآورد، سرانجام پس از قرنها غرقگي در اين خوشباوري، بهويژه در اوايل قرن معاصر با وقوع دو جنگ جهاني اول و دوم و وقوع آن كشتارها و ويرانيهاي بيسابقه در آنها، همچنين، آن كشف جديد در عرصه فيزيك، دريافت كه سخت در اشتباه بوده است؛ و آنچه رهبران فكري و معماران اجتماعياش در اين زمينه به او القا كرده بودند، سرابي بيش نبوده است. در نتيجه، دچار يك سرخوردگي عظيم و خلأ رواني وحشتناك شد؛ كه بازگشت مجدد به معنويت و خدا در گروهي قابل توجه از دانشمندان علوم تجربي و توده مردم، و پوچگرايي در جمعي از روشنفكران، از اصليترين نمودهاي بارز آن بود.
اين رويكرد مذهبي، چنان عميق و شديد بود كه اين قرن، "قرن مذهب " نام گرفت. اما اشتباه است اگر تصور شود كه خدا و مذهبي كه در پاسخ به اين نياز اساسي فطري، به انسان تشنه و مشتاق امروز غرب عرضه شد، دقيقاً همان خدا و مذهبي بود كه اديان آسماني اصيل، و در رأس آنها اسلام، به بشريت معرفي كردهاند، بلكه تمدن، متفكران و حكومتهاي غربي ــ كه بنياني كاملاً لاييك و بعضاً حتي سكولار دارند و به هيچ قيمت حاضر به عدول از آن نيستند ــ كوشيدند به اين نياز و گرايش فراگير و عميق مردم خود، پاسخي فراخور، اما البته نامتغاير با آن اساس غيرديني، بدهند. در نتيجه، به جاي روي آوردن به اديان اصيل آسماني مانند اسلام، و سوق دادن تشنگان معنويت به سوي آنها، به طرح و رواج نوعي مسالك شبهعرفاني التقاطي با رويكرد به اعتقادات سستبنياد بدوي، مانند عرفان سرخپوستي (از طريق آثار كساني همچون كارلوس كاستاندا) يا عرفان هندي و خاور دوري، همچون ذن و بوديسم، و بعضاً با رگههايي از عرفان اسلامي (در ادبيات، به وسيله داستانهاي افرادي مانند پائولو كوئيلو) اقدام كردند.[6]
خدايي هم كه آنان معرفي كردند، خدايي برخاسته از اين مسلكها، توأم با برخي جنبههاي مسيحي و گاه يهودي بود؛ به اين معني كه، خدا را بيشتر از جنبه "جمالي " او مطرح ميكردند. او تنها مظهر عشق، مهر، دوستي، خير، نيكي، صلح و مانند اينها بود. در هستي قائل به وجود نوعي شعور شدند؛ كه همين امر ميتوانست احساس "خلأ معنا " در زندگي را، كه منشأ اصليترين دغدغهها و اضطرابهاي رواني است، از ميان ببرد. آنگاه ميگفتند: عشق ساري و جاري در كائنات، همين شعور مرموز است.اين نگرش، كه شكل تماميتيافته آن را در بهترين تعريف ميتوان نوعي صورت مسخ و فرديشده عرفاني ديني دانست، حاوي چند انحراف ريشهاي و جدي است: نخست اينكه نگاهش به خدا و مذهب، نگاهي "ابزاري " است؛ يعني خدا و مذهب را صرفاً به عنوان ابزاري براي پر كردن خلأ معنوي انسان و دادن آرامش رواني به او ميبيند و مطرح ميكند. كما اينكه روانشناس تجربهگرايي همچون ويليام جيمز، كه باور به خدا را حتي در حد يك مسلك نيز قبول ندارد، توصيه ميكند؛ اگر رابطه با خدا براي شما مفيد است، به او بگرويد. اما در اين باور به خدا، آخرت و جهان ديگر و ثواب و عقاب و مسائلي از اين قبيل، مطرح نيست.
اين رابطه و اعتقاد، بيشتر جنبه "ابزاري " دارد و در جهت رسيدن به برخي اغراض دنيايي ميتواند مورد استفاده قرار گيرد. حال آنكه در نگاه ديني تحريفنشده، ــ كه صورت تام و تمام آن اسلام است ــ رابطه انسان با خدا، بسيار فراتر از اين امور است، هرچند به عنوان فرآوردههاي تبعي اين ارتباط، چنين فايدههايي نيز براي انسان ميتواند داشته باشد؛ يعني در اين ديدگاه، خداوند، هم از جهت صفات "جلالي " و هم صفات "جمالي " خود مطرح است.
خاصه انحرافي ديگر اينگونه باور انسان روشنفكر مذهبي غربي به خدا، تبليغ نوعي مذهب غيرايدئولوژيك و بدون شريعت است. چنين خداپرستياي، هيچگونه تكليف اجتماعي و حتي ميتوان گفت شخصي، بر دوش انسان نميگذارد: نه نماز، نه روزه، نه پرهيز از منهيات و محرمات، نه جهاد، نه امر به معروف و نهي از منكر... .
نهايتاً شامل برخي دعاها و ستايش پروردگار؛ آن هم در قالب كاملاً آزاد، اختياري و فردي است. بنابراين، هيچ خطري براي مستبدان، ستمگران، سرمايهداري و قدرتهاي مسلط جهاني و عوامل و ياران و همراهانش ايجاد نميكند.
در مجموع، يك رابطه و احساس دروني و شخصي بيضرر و بلكه سودمند ــ سودمند دنيايي ــ نسبت به خدا براي انسان است، كه چيزي از او نميخواهد، بلكه به عكس، به او كمك هم ميكند كه شكل لخم و پوستكنده آن، صورتي تلطيفشده و امروزي از همان دئيسم، يعني باور مذهبي اومانيستي، است. هرچند، البته، در يك برداشت نهايي، ميتوان چنين نتيجه گرفت كه بههرحال، از كفر، الحاد و ماديگرايي مطلق بهتر است، و جوامع بشري را انسانيتر و قابل تحملتر ميكند.
انحراف سوم اينكه، به اين سبب كه با ثواب و عقاب و معاد و رستاخيز كاري ندارد، عملاً نگاه انسان را به عالم ماده و اين جهان محدود ميكند. كه ميدانيم چه مغايرت اساسي با ديدگاه ديني دارد.
به اين ترتيب، يك خلأ اصيل و نياز فطري بشر، به شكل انحرافي و كاذب پاسخ داده ميشود؛ و نحلهاي از هنر و ادبيات نيز، در ترويج و قابل پذيرش ساختن آن، مجدّانه تلاش ميكند.
با اين مقدمات، شايد درك اين همه فعاليت تبليغي جهان مشكوك در طرح آثار و چهرههاي مبلّغ اين انديشه و باور، آسان شود.
3ــ داستانهاي شبهعرفاني در دوران پس از پيروزي انقلاب اسلامي
--------------------------------------------------------------------------
با پيروزي انقلاب اسلامي و سپس حاكميت نظام جمهوري اسلامي و ارزشهاي ديني در كشور ــ همچنان كه در مقدمه اين بخش بيان شد ــ براي نخستينبار ــ از رنسانس به بعد ــ امواجي بزرگ از بازگشت آگاهانه به معنويت، در ميان طبقات مختلف مردم سراسر جهان، سر بر آورد؛ و يك اقبالِ وسيعِ دوباره به سوي مذهب، در دنيا پديد آمد. پيروان و متولّيان اديان آسماني نيز پس از قرنها انزوا و انفعال، يك بار ديگر احساس هويت، افتخار و غرور كردند؛ و فعالانه به ابلاغ رسالتهاي مذهبي خود و تلاش براي بازپسگيري حقوق غصبشده اجتماعي و سياسيشان برآمدند.
فروپاشي نظام هفتادساله ماترياليستي بلوك شرق از درون ــ پس از هفتاد سال ــ جمعيتي نزديك به چهارصد ميليون نفر انسانهاي تشنه معنويت و خواهان بازگشت به ريشههاي اصيل اعتقادي خود (مذهب) را، به آن خيل مشتاقان جهاني افزود؛ و به آن حركت پيشين، سرعتي مضاعف بخشيد.
نظام سلطه جهاني ــ به سركردگي امريكا ــ كه به فاصلهاي اندك پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، متوجه امواج بزرگ جهاني آن ــ در قالب بازگشت به معنويت و دين و استكبارستيزي ــ شده بود، از هر ترفندي ــ از جمله، جنگ تحميلي هشتساله و محاصره نامحدود اقتصادي ــ براي به شكست كشاندن اين انقلاب و اسقاط نظام جمهوري اسلامي ايران استفاده كرد، اما مقاومت غيرپيشبينيشده مردم متدين ايران و طولاني شدن جنگ، سبب شد كه خطر گسترش آن امواج، همچنان ــ و حتي بيش از گذشته ــ ادامه يابد؛ و منافع اقتصادي و سياسي نظام سلطه جهاني را، در سراسر دنيا، مورد تهديد جدي قرار دهد. ازهمينرو، در كنار حفظ جبهه گسترده نظامي و اقتصادي عليه اين نظام نوپا، به فاصلهاي اندك، به گشايش جبههاي فرهنگي ــ با وسعتي به مراتب بيش از دو جبهه پيشين ــ پرداختند، تا با ايجاد تزلزل در باورهاي ديني و انقلابي نسلهاي اول و دوم ــ كه از نزديك شاهد يا درگير با انقلاب و جنگ تحميلي و يا فقط جنگ تحميلي بودند ــ و انحراف در باورهاي مذهبي نسلهاي سوم و بعد ــ كه هيچ يك از آن دو رويداد بزرگ را از نزديك لمس نكرده بودند ــ ازاينطريق، به هدفهاي خود دست يابند.
نخستين بخش اين عمليات، حمله مستقيم به رسول اكرم(ص)، حضرت علي(ع) و جبرئيل امين، در سخيفترين شكل ممكن، در قالب رمانواره "آيات شيطاني "، به قلم مسلمانزادهاي مرتد به نام سلمان رشدي بود؛ كه با عكسالعمل شديد مسلمانان جهان ــ و در رأس آنها، فتواي تاريخي امامخميني ــ روبهرو شد. پس از آن، روشهاي غيرمستقيمتر، در دستور كار آنان قرار گرفت.
مهمترين ابزارهاي اين نبرد سرنوشتساز ضدفرهنگي آنان، در داخل كشور و ديگر سرزمينهاي اسلامي، در وهله نخست، همان شيوه مشهورِ قديميِ استفاده از "مذهب عليه مذهب "، يا به عبارت ديگر، وارونه كردن پوستين دين بود. در كنار آن، براي طيفِ وسيعِ تازهگرايشيافتگان به معنويت در داخل و خارج كشور، جعل مسالك و مذاهب جديد يا احيا و ترويج عرفانهاي شبهديني (همچون بودائيسم، ذن، عرفان سرخپوستي، ...) در دستور كار نظريهپردازان و فرهنگسازان آنان ــ از پژوهشگر تا هنرمند و اديب ــ قرار گرفت.
ترويج روحيه مصرفگرايي و عطف توجه مردم متديّن انقلابي به مائدههاي زميني (گرايش دادن ايشان به چرب و شيرين دنيا)، و اشاعه مواد مخدر و مسكرات و انحرافهاي جنسي و اخلاقي در نسلهاي دوم و سوم و بعد، از ديگر ابزارهاي دستيابي به اهداف مذكور بود؛ كه در طول تاريخ، در بزنگاههاي مختلفي همچون موضوع خلافت پس از رحلت رسول اكرم(ص)، واقعه عاشورا، ... خارج شدن آندلس از دست مسلمانان و بازگشت مجدد آن به آيين مسيحيت، ... سقوط امپراتوري عظيم عثماني و پيدايش دولت جعلي اسرائيل در قلب كشورهاي اسلامي، تجربه شده، و با موفقيت كامل(!) به نتيجه رسيده بود.
به دنبال آن بود كه سيل كتابهاي ترجمهايِ نظري و ادبيِ مروّجِ انديشهها و اهداف مورد اشاره، به كشور سرازير شد. اما حركت، چنان دقيق، حسابشده و در استتار بود، كه تنها نزديك به دو دهه بعد، پس از تذكرهاي مكرر بعضي منتقدان و اهالي ادب و هنر، و آشكار شدن آثار اين كتابها و جريان خزنده، برخي مسئولان رسمي فرهنگي كشور به آن پي بردند و اعتراف كردند.
در يكي از بولتنهاي محرمانه مربوط به سال 1385، در اين باره، آمده است:
"براساس يك تحقيق، نزديك به دوهزارودويست عنوان كتاب درخصوص "عرفان منهاي دين " در بازار كتاب ايران به چاپ رسيده است. تنها در شهر تهران (دو سال پيش)، دويست و پنجاه آموزشگاه و دفتر براي ترويج اين نوع تفكر باطل تلاش ميكنند. بنابر اطلاعات رسيده، اينان موفق شدهاند عدهاي ــ بهخصوص جوانان ــ را به سوي خود متمايل كنند. شايان ذكر است: برخي از اين فرقهها، كتابهايي را در ايران به چاپ رساندهاند، كه انتشار آنها، در امريكا و برخي كشورهاي غربي، ممنوع است. "
در برخي ديگر، از زبان يكي از روحانيان عضو هيئت علمي پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي ــ مربوط به مهر 1384 ــ اظهار شده است:
"گرايش سوم [از گرايشهاي عرفاني مطرح] عرفانهاي بومي است؛ كه از قديم در كشور ما و جوامع اسلامي رواج داشته؛ و پس از جنگ هم توسعه پيدا كرده است؛ و در اين دو ــ سه سال هم رشد چشمگيري داشته و چندين برابر شدهاند. اين عرفانها، مثل ذهبيه، خاكسار، گنابادي و شاهنعمتاللهي، در همه جا هستند و در قم هم فعاليت ميكنند. اينها تشكيلات و خانقاه هم دارند؛ و در منازل و معابدشان، برنامههاي فرهنگي دارند. اينها عمدتاً دينستيز نيستند؛ اما فقهستيزند يا مرجعستيز. يعني كاري به فقه ندارند، و يا احكام فقهي را قبول دارند و حتي نماز ميخوانند و احكام و مناسك عبادي را انجام ميدهند؛ ولي مرجعيت را قبول ندارند؛ و به آن معتقد نيستند؛ و نميپذيرند كه مسائل فقهي و شرعي را بايد از مرجع تقليد فرا گرفت. "[7]
آخرين هشدار منتشره دراينباره، از سوي خانم دكتر بيتاللهي، مشاور زنان رئيس نهاد نمايندگي رهبري در دانشگاهها، است. وي در گفتوگويي با يكي از خبرگزاريهاي داخلي در تيرماه 1386، از حركت خزنده وسيع در جهت سوق دادن دانشجويان دختر دانشگاهها به "عرفان بدون شريعت "، ابراز نگراني كرده است:
"چاپ و توزيع گسترده كتابهايي در حوزه عرفان كاذب و به دور از شريعت، موجب گرايشهاي شبهعرفاني بين دانشجويان دختر شده است. "[8]
صاحب اين قلم، خود، در جُنگي فرهنگي ــ ادبي (منتشره در سال 1368) از ايرانيان مخالف نظام جمهوري اسلامي، كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي در كشور، به امريكا رفته و در آنجا سكونت گزيده بودند، شاهد مقالهاي از احسان يارشاطر بود؛ كه در آن، اهالي فرهنگ و ادبيات مخالف نظام را به ترويج ــ بهزعم او ــ اسلام عرفاني در داخل كشور و ميان مردم مسلمانِ متديّن دعوت ميكرد. اين شخص، كه از كارگزاران فرهنگي مؤثر رژيم پهلوي، داراي همسري بهايي و صاحب گرايشهاي محرز به صهيونيسم و بهائيت، و از زمان استقرار در امريكا، با هزينه رسمي دولت امريكا، در حال تدوين و انتشار دايرهالمعارفي به نام "ايرانيكا "، در جهت تحريف تاريخ و فرهنگ كشورمان است، در آن مقاله، ضمن مقدماتي، اظهار داشته بود (نقل به مضمون): با اسلامِ اصولگرايِ فعليِ حاكم بر نظام و كشور ايران، جز با خودِ اسلام، نميتوان مقابله كرد، و آن را به حاشيه راند. بهزعم او، در شرايط حاضر، اسلام عرفاني (يا عرفان اسلامي)، بهترين گزينه براي اين مقابله است.
يارشاطر، محوريت دو اصل "تسامح " و "تساهل " در عرفان اسلامي، و تأكيد مخالفان نظام جمهوري اسلامي ايران بر آنها را، بهترين وسيله براي تحقق اين هدف دانسته بود. چه، با ترويج اين دو اصل، خودبهخود، هرگونه تعصب مذهبي و پافشاري بر اصول و آرمانهاي عقيدهاي و ديني، امر به معروف و نهي از منكر و مرزبنديهاي اعتقادي و شريعتي، از ميان برميخيزد. در نتيجه، عمده اصول بنياني و اقدامات عملياي كه معتقدان به انقلاب و نظام جمهوري اسلامي ايران بر آنها تأكيد دارند و در راه آنها ميكوشند، خودبهخود، موضوعيت و حتي مشروعيتشان را از دست ميدهند. آنگاه، در عمل، جز نام و پوستهاي از نظام جمهوري اسلامي بر جاي نميماند؛ كه تفاوت ماهوي قابل توجهي با نظامهاي حكومتي سكولار و لائيك، نخواهد داشت.
در اين مقاله، او، از مواضع جديد نسبيانگارانه عقيدهاي و نگاه تكثرگرايانه عبدالكريم سروش و همفكرانش در داخل كشور، تجليل به عمل آورده؛ و خواهان حمايت مجدّانه مخالفان نظام جمهوري اسلامي در داخل و خارج از ايران، از نامبرده، و ترويج افكار و آرا و آثار او، در ميان مردم ــ در جهت تحقق هدف پيشگفته ــ شده بود. همچنانكه، به فاصله زمانياي اندك، شاهد تصويب رسمي يك بودجه ششميليون دلاري براي ترجمه، چاپ و نشر آثار سروش، توسط كنگره ملّي امريكا بوديم.
(اين ترفند، بسيار مؤثر واقع شد، بهگونهايكه در حدود يك دهه بعد، شاهد ظهور "سروش "هاي كوچك ديگري امثال مصطفي ملكيان در عرصه انديشه كشور بوديم؛ كه در جاي خود، به اختصار، به آن نيز، خواهيم پرداخت.)
همچنين، در دهه 1360، شاهد ترجمه و انتشار تقريباً همگي آثار شبهعرفاني كارلوس كاستاندا، پژوهشگر و نويسنده سرخپوست امريكايي، در كشور بوديم. شخصيتي به نام دون خوان ــ كه خود سرخپوستي امريكايي بوده است ــ براي نخستينبار به طرح عرفان سرخپوستي در سطح جامعه امريكا اقدام، و عدهاي را دور خود جمع كرده بود. كاستاندار تعليمات او را مكتوب و منتشر كرد؛ و از اين طريق، عدهاي از هنرمندان و نويسندگان جوياي معنويت قاره امريكا ــ خاصه امريكاي جنوبي ــ و ديگر كشورهاي جهان را، تحتتأثير اين تعليمات قرار داد. به تعبير پائولو كوئيلو، كارلوس كاستاندا "نويسنده نسل هيپيهاست. نوشتههايي از اين دست، به درد كساني ميخورد كه از همه جا بريدهاند، قادر به تصميمگيري نيستند. "[9]
تب كاستاندا در غرب، در دهه 1970 به اوج خود رسيد؛ و تا اواسط دهه 1980 ادامه يافت. اين تب، در ايران، در اواخر دهه 1360 آغاز شد، و در اوايل دهه 1370، به اوج خود رسيد. گرايش به مريد و مرادبازي در طيفي از اجتماع، از اولين ثمرههاي شيوع كتابهاي كاستاندا بود. از جمله كساني كه پس از كاستاندا، بسيار تحتتأثير دونخوان قرار گرفت، و البته، قدم در راه تجربه اين تعليمات گذاشت، پائولو كوئيلو، نويسنده برزيلي، بود.
از نظر پركارترين پژوهشگر ادبيات داستاني متعلق به جناح شبهروشنفكري كشور ــ حسن ميرعابديني ــ در ادبيات داستاني پس از پيروزي انقلاب "بحران روشنفكري و آرمانگريزي، به شكل [گرايش به] عرفان بروز مييابد.
قهرمانان رمانهاي 'رازهاي سرزمين من'، 'طوبا و معناي شب'، 'كتاب آدمهاي غايب' و 'چراغاني در باد'، عمر را به جستجوي مرادي عارف ميگذرانند، كه كابوسهايشان را تسكين دهد. "[10]
در "كليدر " ــ طولانيترين رمان فارسي (منتشره در دهه 1360) پس از شكست، دستگيري و اعدام قهرمانان رمان توسط حكومت وقت، و در پايان رمان، ستار پينهدوز ماركسيست و عضو حزب توده ــ كه او نيز از شخصيتهاي مهم اين اثر است ــ به عرفان ميرسد؛ عرفاني كه به تعبير نويسندهاي ديگرِ متعلق به همان جناح "معنايش تسليم است ".[11]
اين نوع چرخش از انديشههاي ماركسيستي به عرفان منفعل خانقاهي را، در تنها مجموعه داستان منتشرشده از م. ا. به آذين ــ ديگر تودهاي باسابقه ــ به نام "مانگديم و خورشيدچهر " نيز شاهديم.
در "قصه پير سپيد جامه " از اين مجموعه "دختر سفير دولتي بيگانه در ايران، به خانقاه پرتافتادهاي ميرود؛ و پس از ملاقات با پير صاحب كرامت، در آنجا معتكف ميشود. با پير ازدواج ميكند؛ و صاحب پسري ميشود، كه بعدها به مقام جانشيني پدر ميرسد.
در 'مانگديم و خورشيدچهر'، مانگديم، خانزاده تنها، دلباخته خورشيدچهر، دختر افسانهاي دايه، ميشود. او كه دوران جواني را با قمار و ميخوارگي ميگذراند، پس از توبه، زندگي خانوادگي سادهاي در پيش ميگيرد؛ به نوشتن رو ميآورد؛ و هواداراني مييابد. و چون اينبار، ديو درون، به شكلي ديگر خود را مينماياند، مانگديم درمييابد بنياد انديشهاش بر باد است. خانه را ترك ميكند، و در جستجوي خورشيدچهر ــ پاكي و صفاي ازدسترفته دوره كودكي ــ آواره كوه و دشت ميشود. با چلهنشيني در صومعهها و خانقاهها، به رنج عامه پي ميبرد؛ و مانند آنان به كار ميپردازد. و چون صاف ميشود، رهايي را در مرگ مييابد. "[12]
"طوبا و معناي شب " (1367) از شهرنوش پارسيپور، به شكلي غليظتر و جانبدارانهتر، درصدد تبليغ چنين عرفاني است. به تعبير يكي از منتقدان متعلق به جناح شبهروشنفكري:
"در 'طوبا و معناي شب'، همه كساني كه قلباً به تصوف گرايش دارند، آدمهاي خوب، خوشبخت و پاكي هستند؛ و همه كساني كه پا در راه انقلاب [مشروطه] ميگذارند، سرخورده، تنها، دچار بحرانهاي روحي و فكري ... . شيخ محمد خياباني انقلابي، در مقابل گداعليشاه ــ قطب عرفان ــ رنگ ميبازد؛ و از 'آخوند انقلابي' كه 'تجدد و آزادي' ميخواهد و 'بزرگترين حضور عالم هستي' است، به 'كسي كه متأسفانه تندروي ميكند' و سرانجام به آدمي مشكوك، تقليل مييابد.
خياباني هم، چون ديگر آدمهاي انقلابي 'طوبا...'، جز در يكي دو صحنه، اجازه حضور مستقيم نمييابد؛ و از چشم ديگران روايت ميشود. در مقابل خياباني، گداعليشاه، از آغاز تا پايان، تجسم حقيقت كل و جامع، صاحب كشف و كرامات و... چون خورشيدي، ميدرخشد. "[13]
"انقلابيون، تنها و سرخوردهاند. اين حكم پارسيپور را، تقي مدرسي [نويسنده ايراني داراي تابعيت و همسر امريكايي] نيز، در 'آدمهاي غايب'، تكرار ميكند. داداش ضياء و 'حشمت نظامي'ها، به دليل آرمانگرايي، تنها و سرخوردهاند؛ و 'ميرزاي حسيبي' سردار اژدري، در سايه سياستگريزي، حقيقت را در اختيار دارد. آدمهاي تقي مدرسي از 'صدسال تنهايي' ماركز به ايران آمدهاند، تا كاريكاتور خود را بازي كنند. "[14]
"اما درست در روزهايي كه گداعليشاه صوفي و آرمانگريز در رمان 'طوبا و معناي شب'، بر خياباني انقلابي و تجددخواه پيروز ميشود؛ و مبارزاني چون اسماعيل و كمال، در برابر ملغمهاي از تصوف هندي و چيني و تسليمطلبي لوكس حاشيهنشينان اجتماعي رنگ ميبازند؛ درست روزي كه ركني تقي مدرسي در 'كتاب آدمهاي غايب'، به ارشاد ميرزا حسيبي ضد سياست، راهي امريكا ميشود، جامعه راهي ديگر در پيش دارد. "[15]
عبدالعلي دستغيب، منتقد باسابقه ادبي نيز، مشابه چنين نظري را، درباره اين گونه آثار، دارد:
"درواقع، در برخي قصههاي دو دهه اخير، گرايش عرفاني از قسم چيني، هندي، مسيحي و حتي سرخپوستيِ آن، منعكس شده است. اين جذبهها، در 'سگ و زمستان بلند' [1355]، 'طوبا و معناي شب'، 'برجهاي قديمي' ع. م. فدايينيا [1350]، 'آشتي بر مزار بيداري' اميرحسين روحي، 'رازهاي سرزمين من' [1366] و... ، ميتوان ديد. اما هيچ يك از اين جذبهها و گرايشها، عرفان يا درواقع عرفان ايراني ــ اسلامي نيست؛ و بيشتر متأثر از تفكر صوفيانه يا اگزيستانسياليستي، يا يونگي است. "[16]
قهرمان داستان بلند "اگر ماه بالا بيايد " (1369) اثر آريا كبيري نيز، مسيري تقريباً مشابه را ميپيمايد:
ماجراهاي اين داستان، در سالهاي دهه 1340 ميگذرد.
"راوي ــ حسن فتحي ــ در خانوادهاي متعصب [مذهبي] بزرگ ميشود. ابتدا با ترديد در باورهاي اعتقادي، و آشنايي با مرامها و ايدههاي جديد، به جرگه هواداران حزب توده ميپيوندد.
حسن از سياست سرخورده ميشود؛ اما همچنان درگير فعاليتها و دوستيهاي حزبي، ميماند. پس از شركت در مأموريتي خطرناك، بهترين دوستش گرفتار و اعدام ميشود.
او ميگريزد؛ و اوراق هويتش به دست پليس ميافتد. در شيراز به خانقاه راه مييابد، تا معني عشق را، با مستغرق شدن در بحر عرفان، باز يابد. نزد درويش، راز دل ميگويد. درويش از او ميپرسد، چرا با عشقت فرار نكردي؟ "براي رسيدن، بايد مبارزه كرد. " و به او، جرئت اقدام ميبخشد.
باز دستگير ميشود. پس از آزادي، ميكوشد راه تازهاي براي زندگياش بيابد. "[17]
در مقابل، نويسندگاني همچون ميثاق اميرفجر (1328 ــ ) نيز هستند، كه با داشتن دانش كافي درباره عرفان اسلامي و نيز باور به آن، آثاري داستاني با شخصيتهاي عارفمسلك و باورمند به آن، پديده آوردهاند. هرچند قهرمانان او هم، در بعد شريعت، گاه داراي صنعتها و اشكالهاي جدي هستند.
داستان بلند نزديك به هزار صفحهاي "نغمه در زنجير " (1367)، نخستين اثرِ داراي اين صبغه اوست.
"'نغمه در زنجير'، از جهتي، داستان عروج عرفاني جانهاي عاشق و پاكي است كه در دوره ستمشاهي، ققنوسوار از دل تاريكي برميآيند و در آتش اشراق و در شعله بيداد زمانه، ميسوزند. "[18] "امير فجر، مبارزاني را وصف ميكند كه جهاد و شهادت و پس از آن، لقاء الهي را در منظره خود دارند؛ و طبيعي است كه قهرمان عمده داستان او، اشراق، بيش از همه در جريان تجربههاي فراسوي تجربه حسي (ترانساندانتال) قرار گيرد؛ و از راه تأمل موسيقيايي و نظاره طبيعت، به جان جهان و يگانگي اجزاي جهان برسد.
قسمي از اين تجربه را، در 'رازهاي سرزمين من' نيز ميبينيم. در آن، حسينميرزا به شيوه خود، با جهان فراسوي تجربه حسي تماس ميگيرد؛ و نيز رقيه، زن حاجي گلاب، داراي حس پيشگويي است؛ و 'زني نوراني' به خوابش ميآيد.
حسينميرزا در هنگامه توفاني روحي، در كوچه پشت مسجد جامع، سرش را بر سينه روحاني جواني ميگذارد و گريه ميكند؛ و آن شخص، هفت آيه نخست سوره معارج را براي او ميخواند و ناپديد ميشود.
تفاوت نويسندگان 'نغمه در زنجير' و 'رازهاي سرزمين من' در اين زمينه چيست؟ اولي به عرفان و بنيادهاي آن باور دارد؛ و همانطوركه نوشتههايش نشان ميدهد، آگاهي و تجربه كافي در اين زمينه را نيز فراهم آورده. دومي كسي است كه ميخواهد در داستاني كه بُنمايه جنسي و لاييك دارد، ظاهراً به اقتضاي مصلحتانديشي، به عرفان تفوه كند؛ و براي جامعيت (؟) كار، از اين سو و آن سو، آيه و حديث و سخن عارفانه گرد بياورد؛ و در داستان خود، بجا و بيجا بگنجاند. و فكر ميكند با باز كردن مثنوي، مقالات شمس و سوانح غزالي و... و نقل جملههايي از آنها ــ و طبعاً بدون درك آنها و زندگاني با آنها ــ بحرالعلوم بودن خود را به رخ ديگران ميكشد. درحاليكه نوشتهاش، از دور جار ميزند از اين معاني بيخبر است؛ و اين دو دوزهبازي كردنها را، عريان ميكند. "[19]
قهرمان ديگر داستانِ بلندِ حجيمِ ميثاق اميرفجر ــ "اشراق " (1373) ــ نيز، فردي عارف مسلك، به نام شهابالدين سهروردي، نويسنده و استاد دانشگاه، است؛ و در مجموع، اين اثر، "داستان سلوك معنوي مردي جوينده است، در جهاني دشمنكيش ".[20]
"در اين جهان كه محور آن از دست رفته، و جانهاي پاك و حقيقتجو در معرض هزاران خطر است، مرد جوينده، تنها به راه خود ميرود؛ و از گريوههاي مهيب ميگذرد. عاشق ميشود و به زندان ميافتد. و از حوزه 'غَسَق' [: تاريكي] به حوزه نامحدود روشني و اشراق وارد ميشود. و سرانجام، همنام و [همزاد] خود، فيلسوف بزرگ اشراق، 'شهابالدين سهروردي' را، مييابد.
دوران محنت سالك به پايان ميرسد، تا مرحلهاي ديگر آغاز شود. "[21]
همچنين، در دهه 1360 "گرايش عرفاني براي 'قطع محبت دنيا و رفع علايق آن'، در داستانهاي صدرا لاهوتي (مرگ و حيات: 1367)، هادي سيف (مينا و پلنگ: 1368 و مارجان: 1370) و ميثاق اميرفجر، به رگه مشخصي تبديل ميشود. "[22]
يكي از شگفتترين داستانهاي بلند شبهعارفانه دهه 1370، كه بيانگر اوج بيگانگي نويسنده آن نسبت به عرفان اسلامي و مصداق كامل تفوه به اين عرفان است، "باده كهن " (1373)، نوشته اسماعيل فصيح است.
در اين اثر، دكتر آدميت ــ مردي كه سراسر عمر خود را در فسق و فجور گذرانده است ــ به منظور تأسيس بخش مجهز قلب در بيمارستاني در آبادان، به اين شهر ميرود. در آنجا با زن زيبارويِ متديّن و محجّبي به نام پري كمال، كه در ضمن همسر يك رزمنده شهيد است، آشنا ميشود. با او ازدواج ميكند. آنگاه، با راهنمايي او و دكتر طريقتي، يك شبه، ره صدساله عرفان و كمال را ميپيمايد؛ بهطوريكه دو راهنماي او نيز، از اين استعداد و سرعت به كمال رسيدن او، متحيّر ميشوند! تنها ابزار اين سلوك سريع عارفانه نيز، خواندن شبانه بخشهايي از تفسير عرفاني "كشفالاسرار ميبدي "، اشعار سنايي، مولوي و حافظ، در حال عشقبازي دور از اغيار با همان خانمِ پريِ كمالِ پريروست!
نوعي از همين گرايشهاي عرفاني را، در رمان "جزيره سرگرداني " (1372) و سپس نيز مجلد دوم آن، "ساربان سرگردان " (1380) از سيمين دانشور (1300 ــ ) شاهديم.
در اين اثر، براي اصليترين شخصيت داستان و نيز برخي ديگر از شخصيتهاي مهم آن، شاهد هفت نوع سرگرداني و حيرت هستيم؛ كه مهمترين آنها، همان حيرت عارفانه و اعتقادي است.
در اين اثر، هرچند از قول سليم فرخي ــ دومين شخصيت مهم داستان ــ گفته ميشود كه اين قرن، قرن مذهب است، معنويت و مذهبي كه پيشنهاد ميشود، دراقع، از نوع همان معنويتهاي نوظهور غربيِ مطرح در ــ خاصه ــ سه دهه آخر قرن بيستم ميلادي در غرب است.
سيمين دانشور، در مصاحبهاي، در مورد معنويت مورد نظر خود، گفته است:
"يعني اينكه آدم زندگي ميكنه، از همه مواهب طبيعي هم استفاده ميكنه.. چشم داره ولي بد نميبينه، گوش داره ولي بد نميشنوه، زبان داره ولي بد نميگه. و با همه اين احوال، شهوديه؛ يعني يك حالت عرفاني خاص خودش داره. يك حالت ماوراءالطبيعه، يك حالت متافيزيك [...] مقصودم از متافيزيك، نسبتي هست كه آدم پيدا ميكند با عالم و آدم و مبدأ عالم. حد اعلايش اعتقاد به خداي يگانه است كه وراي فيزيك و متافيزيك، هر دو، هست. من به آن خداي ناشناخته ايمان دارم و تجلياتش را در عالم و آدم حس ميكنم و نشان ميدهم. تجلياتش برايم، عشق، دوستي، اميد، آزادي است. آن حالت متعالي است كه از هنرها و علوم احساس ميشه. تظاهرات آن خداي ازلي و ابدي براي من نور است، عطر گل، شكوفايي، رشد، حقانيت، معصوميت... اما در سكوت، صداي خدا را بهتر مينيوشم. "[23]
در دو مجلد منتشرشده از رمان دانشور نيز، در نهايت، راهحلي كه براي خروج از ــ بهزعم نويسنده ــ بنبست حاكم بر اوضاع كشور، بيان ميشود، "عشق " و "آزادي و آزادگي براي همه " است.[24]
آثار داستاني شبهعرفاني داخلي كه از آنها نام برده شد، به علت كميِ تعداد، پراكندگي، زمان انتشار و ضعفهاي ساختاري و پرداختي خود، همچنين، نداشتن پشتوانه تبليغاتي جهاني، برد فوقالعادهاي در داخل نيافتند، و نتوانستند به يك "جريان " تبديل شوند. اما از اوايل دهه 1370، با آغاز ترجمه و انتشار مجموعه كتابهاي داستاني، خاطرات، زندگينامه، يادداشتها و مصاحبههاي پائولو كوئيلو (1947)، نويسنده برزيلي، جرياني پويا، مستمر و اثرگذار از عرفاني نوظهور وارد عرصه ادبيات داستاني كشور شد؛ كه با تجديد چاپهاي مكرر اين آثار (گاه تا چاپ بيست و چندم)، امواج اين تأثير، همچنان، با قوت تمام، ادامه دارد.[25]
آثار كوئيلو، درواقع، بازتاب تخيلي تجربههاي مادي و معنوي زندگي شخصي وي است. او، در جريان سفرش به ايران در سال 1379، در مصاحبهاي با كتاب هفته، به همين موضوع، اشاره كرد:
"كتابهايم آينه تجربه افكار و عقايدم است. "[26]
پدر و مادر پائولو كوئيلو، در هفتسالگي او را به مدرسه مذهبي سن اگناسيو گذاشتند، اما او بهتدريج دريافت كه از فراگيري تعاليم مذهبي بيزار است. بعدها، پدر كه احساس ميكرد فرزندش از يك بيماري رواني خاص رنج ميبرد، در هفدهسالگي، دو بار او را در بيمارستان رواني بستري كرد.
پائولو كوئيلو، همچنين، تحصيلات دانشگاهي را ناتمام رها كرد، و به عالم هنر و ادبيات روآورد: چندي در يك گروه تئاتري فعاليت كرد؛ براي مطبوعات مطالب پراكندهاي نوشت؛ مدتي به ساختن تصنيف براي ترانههاي پاپ پرداخت. تا آنكه سرانجام، نوشتن داستان را پيشه اصلي خود ساخت.
پائولو كوئيلو، در طي زندگي پرفرازونشيب خود، بارها از بيمارستان رواني گريخت؛ به سبب آثار غيراخلاقي نمايشي و داستانياي كه پديد آورده بود، چندي بازداشت و زنداني شد؛ مدتي به كسوت هيپيها درآمد؛ به مواد مخدر خطرناك رو آورد و معتاد شد؛ در دوراني شيطانپرستي پيشه كرد و جادوگري آموخت؛ از سه همسرش جدا شد و به ازدواج چهارم تن داد. اقدام به خودكشي كرد. تا آنكه ــ به گفته خود ــ در سفري به آلمان، تحتتأثير مُبَلّغ يكي از فرقههاي باستانيِ مذهبيِ منشعب از آيين كاتوليك، مجدداً به دين و خدا ــ البته از آن نوع كه در آثارش منعكس است ــ بازگشت.
اولين كتاب كوئيلو، "زايركوم پوستل "، در سال 1987 منتشر شد. اما شهرت اصلي او، مديون داستان بلند "كيمياگر " است، كه در سال 1988 انتشار يافت؛ به عنوان دومين كتاب پرفروش دنيا از آن نام برده شده است؛ و نخستين كتاب او بود كه در سال 1374، به فارسي ترجمه شد.[27] اين كتاب، همچنين به بالغ بر 52 زبان ترجمه شده؛ كه بيشترين ترجمه از يك اثر ادبي است.
پس از اين كتاب، او افزون بر ده كتاب ديگر به چاپ رساند؛ كه اين آثار، به نزديك به شصت زبان زنده دنيا ترجمه، و در دهها ميليون نسخه منتشر شده، و برايش نام و ثروتي بسيار بزرگ فراهم آورده است. كوئيلو، درحالحاضر، مشاور سازمان يونسكو، در برنامه "گفتوگوي فرهنگها " است؛ و در خانه كاخمانند خود در محل تلاقي جنگل و دريا در ريودوژانيرو، زندگي ميكند؛ و يكي از ده نويسنده پرفروش دنياست.